مشکل خانواده شوهر من اینه که بلد نیستن اندازه جیبشون زندگی کنن. و حتی بلد نیستن خرجای اضافی رو خط بزنن! هر چی که هوس میکنن داشته باشن رو میخوان. حساب نمیکنن که چقدر تو جیبشون پول دارن تا اونو بخرن. حساب میکنن باید از هر کس چند بگیرن تا بخرنش!!!!
این اخلاقشون دقیقا همون چیزیه که باعث میشه نتونم بهشون حس مثبتی داشته باشم! و چقدر همش رفتارایی که عصبیم میکنه رو تکرار میکنن!
از آدمایی که محبتشون فقط تو کلامشونه بدم میاد!
یه جووووری دور شوهرمو میگیرن و میگن این عزیزترین بچهمونه، یه جوووری میگه من نون میپختم که بچههام نخوان تو صف وایسن. د آخه مادر نمونه، تو که از بچگی بچههاتو فرستادی سر کار، تو که الان بیخ گلوی بچههات و زن و بچههاشون نشستی، تو که حاضر نیستی از رفاهت بزنی و بری تو یه شهر کوچیکتر خونه اجاره کنی که فشار نیاد به بچههات. تو رو به هر کی میپرستی دیگه قربون صدقه من و شوهرم نرو!!!!
اصلا دیگه دلم نمیخواد ببینمشون. وقتی رفتیم مرخصی چیکار کنم؟؟؟ بمونم خونه خودمون؟
دم عید هم قراره بریم. باز حتما کل خریدای عید میوفته گردن ما!
اشتباه من این بود که از روز اول سکوت کردم. ترسیدم پیشش دختر بدی به نظر بیام. حرفامو تا آخر نگفتم بهش. خیلی چیزا رو خواستم که مثلا چشم پوشی کنم. و مهمتر از همه. واسه پیش مشاور رفتن دست دست کردم. اگه از اول میدونستم که قراره هر چی من خرج نمیکنم و جمع میکنم بره بده به خونوادهش مطمئنا دو سه جلسه مشاورهمو میرفتم! گفتم خودمون بین خودمون حلش کنیم که پولشو صرفهجویی کرده باشم! :/
دلم نمیاد هر بار از دلخوریام بهش بگم و دل مهربونشو بشکنم. کاش حداقل یکی رو داشتم سر بذارم رو بغلش و یه دل سیر گریه کنم و همه حرفامو بزنم بهش. اونم بگه غصه نخور درست میشه. و مطمئن باشم که هر چی میگه راسته
من تحمل رفتار خواهر عزیز کردهشو ندارم. حتی واضح بهش گفتم که از این خواهرش خوشم نمیاد. نمیدونم تو دادگاه دلش حقو به کی میده!
من تحمل دوست خواهرشو ندارم. یکی دو بار هم بهش گفتم. میدونم که میدونه اذیت میشم. اما اینکه داره ادامه میده شاید واسه اینه که تو دادگاه دلش من بازنده بودم!
من تحمل مراعات نکردنای خونوادهشو ندارم دیگه. تو هفت هشت ماه اول زندگی که به شدت هم دستمون خالی بود بیشتر هفت هشت میلیون ازمون پول گرفتن. احساس میکنم به خاطر وجود خونوادهش هیچ وقت به هیچ جا نمیرسیم. همیشه زیر پام خالیه. همیشه ته دلم خالیه. احساس امنیتمو از دست دادم. مخصوصا اون دو میلیون آخری که دور از چشم من داد به خواهرش خیلی بیشتر منو بیاعتماد کرد، و الانم که ارتباطشو با ف میبینم باز بیاعتمادتر شدم!! انگار با هر چیزی که مخالفت کنم فقط از جلوی چشمم برشمیداره و میبره پشت پرده و ادامه میده باز! شایدم اینجوری نباشه ولی به شدت اعتمادم خدشه دار شده.
پولاشو عین نقل و نبات میده به این و اون. اصلا حواسش هست که باید آینده ساخته بشه؟؟ اصلا حواسش هست که آینده من کاملا وابسته به خودشه؟!! اصلا حواسش هست که چند وقت دیگه که پای بچهای رو به این دنیا باز کنه مخارجش چند برابر میشه و اون موقع دیگه پول جمع کردن چقدر سخت میشه؟؟؟
از اینکه مثل پدر و مادرش تو پیری اجارهنشین باشم و بچهم بخواد خرجمو بده میترسم.
سی سال با این اخلاقا و رفتارا زندگی کرده. حالا که من ابراز ناراحتی میکنم، . نمیدونم. میترسم . از قضاوتش میترسم. از اینکه دده بشه از من میترسم. از اینکه پشیمون بشه. از اینکه دلش نخواد از سر کار برگرده خونه. از اینکه خونه براش مامن آرامش نباشه میترسم. خیلی وقتا به خاطر این ترسا سکوت کردم و حرفام جمع شد و جمع شد و تهش شد حال داغون این روزا. ولی بازم میترسم بگم چه مرگمه.
درباره این سایت